بهترین نوع رابطه رابطه ای هست که تن توش نقش اول رو ایفا میکنه.لبهادستها.اندامهای برجسته و لمس تک تک سلول هاا
بدترین نوع رابطه رابطه ای هست که تن توش نقش اول رو ایفا میکنه.لبهادستها.اندامهای برجسته و لمس تک تک سلول هاا
من می دانستم که مهمترین خصیصه ی بالا رفتن سن ،فراموشی است ،اما باور کنید اصلا نمیدانستم که آدم توی 37سالگی هم ممکن است فراموشی بگیرد.من فراموشی گرفته ام.به طور دقیق هیچ چیزی را واضح به یاد نمی آورم.همه چیز در لفافه نازکی از توهم پوشانده شده است.دیگر حتی کمتر اسمی به خاطرم مانده.مثلا باید مدتها فکر کنم تا اسم ((آن دختری که ترم 3 دانشگاه همیشه سر کلاس تجارت برایم جا می گرفت یا ژتون نهار میگرفت ))را به خاطر بیاورم.دیگر بیشتر آدمها، برای من به طرز مبهمی متشکل از جملات طولانی هستند.((آن دختری که دو بار توی یک کافه دیده بودمش و به من کتابی هدیه داده بود))((آن زنی که مهر شهر کرج خونه دوستم بردیم و وبلاگ نویس بود))کمتر اسمی را به خاطرم سپرده ام و کمتر خاطره ای را.چرا باید خاطره ای را حفظ کنم؟در حالیکه اندکی بعد تمامشان به طرز دردناکی مرا به یاد گذشته ام می اندازد.؟چرا باید اسمی را به خاطر داشته باشم؟برای من آدمها همان جملات طولانی باشند بهتر است.هر چه کمتر بشناسمشان،کمتر درد خواهم کشید از فهمیدن عمق رذالتشان.
خوب که چه؟جهان پر شده از جا.کش.هایی که هر کدامشان دلیل کافی برای جا.کش.یشان دارند.از همه بدتر هم این جا .کش .هایی هستند که تظاهر می کنند که از این کار خیلی بدشان می آید.جا.کش.های ظاهر الصلاح.همه نوعش هم موجود است.از نویسنده و شاعر و وکیل و دندانپزشک که سالها پیش در حالیکه کم مانده بود که روی صندلی دندانپزشکی ترتیب دوس دختر حسین را بدهد.و تازه این بهترینشان است.از همه گندتر اینهایی هستند که کمر می بندند به هنرمندی.مرد و زن هم ندارد.عکاس نویسنده شاعر بازیگر و در منفعلانه ترین حالت منتقد هنری.اینهایی که تا قبل از چرا رفتی همایون شجریان اصلا نمی دانستند که شاعری به نام سیمین بهبهانی وجود دارد.این طرفداران باسن چاک ده نلسون ماندلا و حقوق بشر که ساده ترین فحششان ((افغانی))است.این سیاه پوشان ((رابین ویلیامز))و عمو گابو که من طی همه این سالها فکر میکردم اسمش گابریل گارسیا مارکز است.اینهایی که تا چند سال پیش سنگین ترین اشعاری که خوانده بودند((دیوان اشعار کامران و هومن ))بود و به یکباره تبدیل به سیل سرکش ادبیات پست مدرن شدند.اینهایی که فی الواقع ما را به پشم خود هم حساب نمیکنند چون عینک جان لنونی نداریم و گنده نمی .گوزیم.ما گنده نمی .گوزیم زیرا آناتومی بدن بشر به نحویست که ممکن است با این افراطها محتاج به بخیه باشد.
اصلا به من چه ربطی دارد؟خب ربط دارد.من کم تحمل تر و بیشعور تر از این حرفها هستم که بنشینم روبروی اینجور آدمها و لبخند بزنم.عمق فاجعه جاییست که دورو بر آدم پر می شود از اینجور ادمها.یعنی در هر زاویه ای که بچرخی احتمالا 5 6 تا جا.کش خواهی دید.شما می توانید تحملشان کنید .من هم باید این کار را بکنم.اما این کار مانع از این نمی شود که یک جوری نگاهشان نکنم که انگاری احمقند.
من اسم آدمها را فراموش می کنم چون احتیاجی به اسم کسی ندارم.تصور کردن آدمها یا لبخند به لب من میاورد یا اخم به چهره ام.برای من آدمها تنها دو دسته اند:دوستها-دشمنهای کز کش
امروز يه كشف خيلى مهم كردم. چيزى كه شايد خيلى ها بدونن. اما تا حالا نشنيده بودم و از بس بديهى بود بهش توجه نكرده بودم: عمر خطى نيست! بر خلاف اين كه ميگن ثانيه ها مى گذرد و وقت طلاست و هر سال يه جشن تولد ميگيرن، برخلاف اون كه ميگن هر ثانيه به اندازه ى يك ثانيه ميميريم، آدم ها به مرور و به صورت تدريجى پير نميشن. عمر پله اى هست. شايد كسى ده سال، بيست ساله بمونه، و يكدفعه شكسته بشه. درست مثل بقيه ى چيزهايى كه بايد تغييرات كمّى در اونها زياد بشه تا يكدفعه تغيير كيفى در اونها به وجود بياد. مثل هر چيزى كه گرم ميشه، گرم ميشه، و در يك نقطه به جوش مياد يا ذوب ميشه يا منجمد ميشه. مثل فنرى كه تا يكجا جمع ميشه، يا مثل نقطه ى شكست و .
يك روز از خواب بيدار ميشى و مى بينى عه! چشمات ديگه مثل سابق كار نمى كنه! يك روز بلند ميشى و مى بينى عه! دستت درد مى كنه! و از اون به بعد هميشه درد خواهد كرد يا عينك لازم خواهى داشت. يه روز مى بينى ديگه حوصله ى گردش رو ندارى .
پس مواظب باش! روى پله اى كه هستى قدرش رو بدون و مراقب باش نيافتى! فكر نكن هميشه همين توانايى ها رو دارى ولى يه خورده ازشون كم ميشه. نه! ممكنه بخشى از اين توانايى ها رو يكباره و براى هميشه از دست بدى! اگه ميخواى كارى بكنى، مثلاً ميخواى زبان بخونى، همين امروز بخون. توى پله ى بعدى شايد ديگه هرگز نتونى زبان ياد بگيرى. اگه ميتونى بخندى و شاد باشى و بگردى و . الان اين كارها رو بكن. اينجورى گذشت سن رو براى مدتى، كه كاملاً نامشخص هست، متوقف مى كنى.
مراقب باش! مصيبت ها ممكنه كمر آدم رو بشكنن! سعى كن براى كسى مصيبت به وجود نيارى! مراقب اطرافيانت باش تا مصيبت زده نشى! نميگم مرگ دست آدم هست، ولى باور كن كه ميشه مراقب زندگى بود. تا جايى كه ميتونى سعى كن روى همين پله بايستى. براى اين كار بايد نقطه ى جوش ات رو بالا ببرى! شايد به افزودنى نياز دارى؟ نميگم خلوص خودت رو از دست بده، اما شايد بايد دلبستگى هاى تازه اى پيدا كنى؟ به گل، به بهار، به يك انسان، يك حيوان، يك برنامه ى كارى جديد، و هر افزودنى ديگه اى كه بتونه سنگينى مصيبت رو كم كنه و نذاره تو منجمد بشى.
خوشا به حال كسانى كه در سن بالا هم تونسته اند بچه بمونن. اونها اگر هم از پله ى عمر سقوط كنن، تازه جوون ميشن. مثلاً در پنجاه سالگى، تازه از بچگى عبور مى كنن و جوون ميشن! لازمه اش اينه كه توى اون سى چهل سال قبل، مثل يه بچه دلشون پاك و ذهنشون آزاد باشه و مثل يه بچه شاد باشن و مثل يه بچه فعال باشن، و مثل يه بچه به آينده اميدوار باشن و براى به دست آوردن چيزى كه ميخوان جنب و جوش كنن و شور و حال داشته باشن و مثل يه بچه باور كنن كه همه چيز به دست آوردنى هست و مثل يه بچه از خستگى نترسن و برن توى شكم هر چيز پيچيده و ترسناك
پ.ن: امروز یه دوست قدیمی گفت اصلا تغییر نکردی هنوز قیافه 15 سالگیتو داری با کمی ریش سفید شده
ما آدمهای واقعن بیچارهای هستیم. از ما بیچارهها چیزی را، کسی را، خاطرهای را، کوچهای را، اسمی را نگیرید. جیغ میکشیم. از تهِ تهِ تهِ دلمان زار میزنیم. میخشکیم و خیره به گوشهای میمانیم. عینِ یک تکه گوشتِ غمگین و سرد! ما چیزِ زیادی نداریم. چیزی نمیتوانیم داشتهباشیم. همان اندکها را که دلخوشکنکمان شده را نگیرید ازمان. دردمان میآید.
پ.ن: روزگاری به دختری قول دادم براش بخرمنشدنتونستمکات کردگفت هر وقت به قولت عمل کردی برگرد.هنوز نتونستمهنوز برنگشتم.
بعضی وقتا به سرم میزنه راننده تاکسی باشم. یه پیکانِ سفید یخچالی. خیلی قدیمی هم نه. ۷۷،۷۸ تو اون مایهها. برم پایینای تهران مسافرکشی. طرفای جوادیه، هاشمآباد، بسیج، بعثت، شهید صنیعخانی، یافتآباد، سهراه آذری، اونورا.ته تهرانبه یاد اتوبانهای تهران یه آهنگِ خستهم بذارم. بعد هرکی ناراحت بود، هرکی خوشش نیومد بگم "ناراحتی میتونی پیاده شی" یا به قولِ دوستی "ناراحتی میتونی شخصی بگیری" بعدم همون وسطای اتوبان یهو بزنم کنار و درُ واسش وا کنم. بگم "بفرما، کرایهشم بذا تو جیبت. روزیِ ما نبوده حتمن" بعد برم شاه عبدالعظیم. یه زیارتی کنم. یه قطره اشکی. یه شکایتی -که ندارم والله- یه ریزه دردِدل و وقتی سبک شدم یه کم اونطرفا فِر بخورم، حسابی که باد به کلهم خورد پا شم بیام یکی دوتا از رفقا رو بردارم باهم بریم قهوهخونهای، جایی.
آره.زندگی شاید یعنی همین. یعنی خیلی راحت خودتُ غرق هرچی بکنی تا یادت بره چی بودی. چی میخواستی. چی داشتی. چی نداشتی. آره.بعضی وقتا باس اینطوری بود.
توی سرم همهش یه رانندهی پیکانِ سفیدِ یخچالی از خطِ سبقتِ اتوبانِ بعثت میکشه تو شونهی سمتِ راست. پیاده میشه و هایهای گریه میکنه. میزنه تو سرِ خودش و میگه "کجایی؟ تو این بودی.حالا چی شدی؟"
من مردی بودم که وقتی با هر پسری در موردِ یه دختر حرف میزدم، اون دختر خوابِ پسره رو میدید. اما نمیدونم چرا این قضیه برای خودم هیچوقت صادق نبودش."
همین دو جملهی بالا میتونه تمامِ توصیفی باشه که میتونم از خودم بدم. میدونم باورش یه کم سخته ولی خب، باید قبول کنید که هرچند باورداشتن به یه چیزِ احماقانه خیلی مسخرهست ولی واقعیبودنِ خیلی از همین مسائلِ مسخرهی دورُبرِمون نهتنها مسخره نیست بلکه بخشی از روزمرمونه. حالا خیلی دوست ندارم وارد حیطهی فلسفه بشم. اما من کسی بودم که جلو درِ خونهم صف میکشیدن تا با من در موردِ یه دختر حرف بزنن و اون دختر همون شب خوابشونو ببینه. راستشُ بخواید هیچوقت هیچ دختری شانسش رو امتحان نکرد و با من در مورد هیچ پسری حرف نزد تا ببینم مشابهِ همین اتفاق برا اونا هم میُفته یا نه. شاید به خاطرِ اینکه هیچ دختری این راز رو نمیدونست!
خیلی مسخره و کسل کننده بود. مجبور بودم ساعتها بشینم و به دهنِ گشادِ خیلی از این پسرای پررو نیگا کنم تا با من از رابطهشون با اون دختره حرف بزنن. تحملش عذابآور بود. شاید اوایل یه کم حسِ کنجکاویم میشد اما بعدش دیگه واقعن تحملناپذیر بود. بدتر از همه اینکه هرازچندگاهی برای اینکه بهشون انگیزه بدم تا بتونن بیشتر و دقیقتر حرف بزنن باید میون جملاتشون میگفتم "خب" ، "عجب" ، "خب حق با تو بوده" ، میدونم" ، یا از همه بدتر "درکت میکنم". نه من هیچکدومِشون رو تقریبن درک نمیکردم. چرا من نمیتونستم کاری کنم که یکی خوابِ منُ ببینه؟ چرا هیچکس "من" رو درک نمیکرد؟
اما قسمتی که دوست داشتم اینجاش بود که بعضی وقتا بعضی پسرا پیدا میشدن که فرداش میاومدن و از خوابِ اون دختره حرف میزدن. گاهی خیلی کلی میگفتن که طرف چی دیده یا خیلی جزئی و موبهمو تعریف میکردن. مثلن یکیشون بود که دختره شب توی خواب اون رو توی یه قهوهخونه دیده بوده و پسره از اول تا آخر خواب داشته دوسیب-آلبالو میکشیده و دودشُ حلقهای میداده و فقط هم ترکی حرف میزده. حالا بماند که پسره اصلن عرب بوده و این کجا و ترکی کجا.یا یکیشون که یه خوابِ خیلی عجیب دیدهبود. پسره رفتهبود بالای درختِ گیلاس و از اون بالا قرار بوده که میوهها رو بِکَنه بریزه تو سبدی که بغلِ دختره بوده. بعد هی گوجه سبز میریزه از اون بالا. دختره هی میگه "عزیزم سبد هنوز جا داره، بیشتر."و پسره از بالای درختِ گیلاس مدام گوجه سبز میریزه تو سبدِ دخترِ بیچاره که تازه آخرِ خواب متوجه میشه که سبدش سوراخه.[میدونی من خوابگزار نیستم. از علمِ تعبیرِ خواب هم اصلن هیچ سررشتهای ندارم ولی یه حسی به من میگه که این خواب مشکوکه. خیلی هم مشکوکه!] البته همه پسرا خواب دخترا رو تعریف نمیکردن. بعضیشون هم البته خالی میبستن. تابلو هم خالی میبستن. نمیدونم چرا بعضیا فک میکنن که من به اندازه خودشون خَرم؟ هر کی اون جفنگیات رو سرِهَم کرده خَره و از اون مهمتر هر کی فک کرده که من اون جفنگیات رو باور میکنم خَرتره.
ولی شبا قبل از خواب خیلی دلم برا خودم میگیره. نمیدونم چرا هرچی سعی میکنم نه میتونم کاری کنم که کسی خوابِ منُ ببینه نه اینکه خودم خواب اونایی رو ببینم که دوست دارم. خیلی غم انگیزه. تمامِ هنر و استعدادم صرفِ این شده که بقیه به بختشون برسن. شبا خودم میمونم و بالشتی که معمولن خیس میشه. بس که به زور خوابم میبره و بس که یاد بدبختیهام میُفتم قبل از خواب. آخ.اگه میتونستم.همین الان یه کاری میکردم. یعنی واقعن نمیشه؟ شروع میکنم با خودم حرف زدن راجعبه اونایی که دوست دارم خوابمُ ببینن. این بار هم به همون امید و آرزوی هزار بار قبلی. خدا رو چه دیدی؟ شاید امشب دختر شهرهای دور جنوب خوابم رو دید!
درباره این سایت